وقتی سه ساله بودم خانهمان آوار شد روی سر اسباببازیها و عروسکهایم. آنروز برای اولینبار جنگ را لمس کردم. و معنای آن در اعماق درونم حک شد.
آن روز تنها چند ثانیه با مرگ فاصله داشتم. داشتم توی اتاق با خواهرم و دختر عمههایم بازی میکردم که ناگهان صدای آژیر قرمز را شنیدم. ما سراسیمه از خانه رفتیم بیرون. و دویدیم به سمت پناهگاه و آنجا مستقر شدیم. چند لحظه بعد، تنها چیزی که میدیدم ذرات معلق خاک توی هوا بود. من خیلی ترسیده بودم و گریه میکردم. خواهرم و دخترعمههایم هم داشتند گریه میکردند. اما صدایشان را نمیشنیدم و به زحمت میتوانستم صورتشان را ببینم. موج انفجار و فروریختن خانهها صدای ما را در خود بلعیده بود. انگار همهمان داشتیم در سکوت گریه میکردیم. توی پناهگاه و بیپناه.
آنروز طعم رهایی را برای اولینبار چشیدم. آنروز شمشیر سبز رنگ پلاستیکیام را توی خانه جا گذاشتم. و با دست خالی حسابی با مرگ جنگیدم.
من جنگیدم و خیلی چیزها را غنیمت برداشتم. گریستن در سکوت را. جنگیدن را. رهایی و تسلیم را. و دوباره ساختن را.
امروز باور دارم در آنسوی هر فاجعه چیزهایی هست که من از آن آگاه نیستم. شاید چیزی به زیباییِ رهایی. و امروز میتوانم به راحتی از خیلی چیزها عبور کنم. از وابستگیها، تمایلات و تعلقاتم.
امروز جنگجوی درونم هوشیار و بیدار است.
صدایش را میشنوم که میگوید: «آرام باش. اقتدار در آرامش است.»
امروز باید مراقب تنها رسالتم در این جهان باشم. یادم نمیرود که یک معلمام. یادم نمیرود که باید درس عشق و آرامش را بدهم. که باید یادآوری کنم تنها پناهگاهمان قلبمان است. و مراقبه بر آن تنها راه اتصال با سرچشمهی وجودمان است.
امروز باید جملهای که هرصبح و شب با خود نجوا میکنم را بلند بلند تکرار کنم:
«خداوندا سپاسگزارم که میتوانم گسترانندهی آگاهی، آرامش و سلامتی باشم.»
باشد که آرامش در وجودمان برکت یابد.
فاطمه توازنی
#یادداشت_روز
#یادداشتهای_یک_یوگی
۱۴۰۳/۱/۲۶
آخرین دیدگاهها