آپاریگراها
بابا هميشه موقع احوالپرسی میگويد: «روبهراهی؟ ميزونی؟»
میخندم و میگويم: «بله باباجون ميزونم.»
اما گاهی وقتها آدم بیحوصله است. حتی حوصلهی خودش را هم ندارد. وقتی توی خانهای، در فكر بيرون رفتنی. و در راهِ رسیدن به جايی كه میروی به فكر خانه. با خودت میانديشی همهی كارهايی كه انجام میدهی وقت تلف كردن است. به چه درد میخورد بدانی در جهان چه میگذرد. يا اصلن چرا بايد چيزی بنويسی. بعد چنان آه عميقی میكشی كه افكاری كه روی شاخههای درخت ذهنت چهچهه میزدند آوازشان را قطع میكنند و پر میكشند. و برای لحظاتی دور میشوند.
بعضی وقتها ميزان نيستی. و گاهی هيچكاری نكردن از هركاری بهتر است. هيچكاری نمیكنی. همهچيز را رها میكنی. بعد كفههای ترازو آرامآرام ميزان میشود.
راه مملو از چراغ راهنماست. روبهراه كه باشی ميزان میشوی.
اوشو میگويد: «اگر چيزی تو را میرنجاند بر آن مراقبه كن.»
هيچكاری نكردن هم مراقبه است. گاهی وقتها بايد بر كلافگی مراقبه كنی. بايد رها كنی. و نفسهای عميق بكشی تا بیحوصلگی آرام پر بكشد و برود. تا شاهینِ ترازوی درون تعادل یابد. تا دوباره ميزان شوی.
فاطمه توازنی
#یادداشت_روز
#یادداشتهای_یک_یوگی
۱۴۰۲/۸/۶
آخرین دیدگاهها