ديروز باز هم صدای قهقههمان سر به فلک كشيد. ديروز باز هم به شوربختیمان خنديديم. وقتی میخنديديم غمناکترين سكانس زندگیمان را به سخره گرفتيم. دوباره از تنهاییای كه دير يا زود فرا خواهد رسيد حرف زديم.
خنديديم. خنديديم. خنديديم.
مادربزرگ تنهاست. در ۹۳ سالگی. توی خانهاش دوربين گذاشتهاند. مادر مدام به او سر میزند و اگر روزی كنارش نباشد، بیشک دارد از توی گوشی موبايلش خانهی مادربزرگ را وارسی میكند. ديروز وقتی مادر داشت خانهی مادربزرگ را از توی گوشیاش نگاه میكرد و تلفنی با او حرف میزد، دختركم به من گفت: «مامان يعنی ممكنه تو هم يه روز تو خونهی مامانت دوربين بذاری؟» نمیدانم چرا تنها چيزی كه در آن لحظه به ذهنم رسيد تنهايی خودم بود. انگار قطرهای غم قورت دادم. بعد به دخترک گفتم: «ولی به گمونم نوبت به من كه برسه ديگه كسی نباشه كه تو خونهم دوربين بذاره.» دخترک بیدرنگ گفت: «هيچ نگران نباش. من برای تو دوربين میذارم.»
بعد هردو باهم خنديديم. مگر حرف خندهداری بود كه خندهمان گرفته بود؟
قلب من اما از غم فرو خوردهی چند دقيقه پیش هنوز فشرده بود. دلم میخواست با كسی حرف بزنم. با دو دوستِ صميمیام. برادر و خواهرم. اما نبايد برادرم را در ديار غربت ناراحت میكردم. رفتم توی اتاقم. به خواهرم پيام دادم: «اگه تونستی شب بهم زنگ بزن» قطرهی غمی كه قورت داده بودم چكيد روی صفحهی گوشیام. وقتی از محل كارش بيرون آمده بود بیمعطلی با من تماس گرفته بود. آهنگ صدایش پریشان، لحناش اما طنزآميز: «چه خبر؟» بدون اينكه طفره بروم گفتم: «حرف بزنيم؟» و آنچه بر من گذشته بود را برايش تعريف كردم. وقتی گفتم دخترک میگويد برايم دوربين میگذارد، گفت: «خوش بهحالت كه لااقل يه بچه داری. من که بچهای تو زندگیم نیست باید چیکار کنم؟» خنديدم و گفتم: «هيچ نگران نباش. به دخترک میگم برای تو هم دوربين بذاره.» خنديد و گفت: «پس لطفن بيا با هم زندگی كنيم كه دخترمون زياد تو زحمت نيفته.» اين را گفت و صدای قهقههمان سر به فلک كشيد. خنديديم. خنديديم. خنديديم.
كسی چه میداند شايد در ۹۰ سالگی نه به تنهايیمان كه به خندهی امروز بخنديم.
۱۴۰۲/۴/۶
آخرین دیدگاهها