مرا به ره آر؛
وقتی مويهكنان گفت: «مرا به ره آر؛ من نيازمند رهايیام»، دو شاهراه پيش رویام داشتم؛ نوشتن و يوگا. و من نوشتن را برگزيدم. بیدرنگ لپتاپ را روشن كردم. كلمات آغازين را نوشتم: «ساعت ۹ صبح است. صبح جمعه. وقتی از خواب برخاستم، چشم چپم درد میكرد. و سردرد داشتم. نمیتوانستم بفهمم، اين درد از فضای سرم است كه در بدنم امتداد يافته يا اينكه تن دردمندم از تحمل وزن سرم ناتوان است.»
دستم را از روی صفحهكليد برداشتم. به بدنم گوش كردم. سخت فشرده بود انگار. از پشت لپتاپ برخاستم. ايستادم. چندينبار در روز دستانم را از پشت بدن قلاب میكنم و میكوشم از بدنم دور كنم. چنين كششی قفسهی سينهام را فراخ میكند، خستگی كتف و شانههايم را رفع میكند و سبب آرامش ذهنم میشود.
پس از چند بار كشش، رفتم توی آشپزخانه. برای من اولين ليوان چای جايگاه ويژهای دارد. ليوانم را پر كردم از چای تازهدم. نشستم روی كاناپه و چای نوشيدم. در كتاب ذهنِ توسعه يافته، نوشتهی آنی مورفی هال آمده است: «كاغذْ مغز، بدن و جهان را كنار هم قرار میدهد.» اينبار نوشتن را با خودكار و كاغذ آغازيدم. چيزهای پراكندهای از يوگادرمانی در ذهنم نمايان میشد و من آنها را روی كاغذ مينوشتم. همآواييِ چای، كاغذ و خودكار داشت سمفونیِ رهايی را مینواخت.
دوباره نشستم پشت لپتاپ و نوشتم: «تا همين چند لحظه پيش احساس میكردم در كالبدم زيادیام. فضای كافی برای رهايی نداشتم. پروانهی خيالم كنجی كِز كرده بود. نمیتوانست رهایی را برقصد. زير فشار آشفتگیهای ذهنیِ مداوم لَوَرده شده بودم. من در كالبد خود عاجز، و كالبد از من گلهمند. او سراسر درد بود و من دردمند.»
وقتی نوشتم، تا اندازهی زيادی تسكين يافتم. راستش پيش از اینکه لپتاپ را روشن كنم، میخواستم يک قرص استامينوفن بخورم. نخوردم. و همين جملاتی كه پيشتر خوانديد تا اندازهی زيادی مرا تسكين داد. سالها پيش كتابی خواندم با عنوان مغز خميری، مغز سنگی. مغز خميری را میشود مثل خميرِ بازی وَرز داد. مغز خميری قدرت كلمه را دستِكم نمیگيرد. مغز خميری میتواند به راحتی رشد كند، كِش بيايد و تغيير كند. درحالیكه مغز سنگی مدام با چنين عباراتی سنگ جلوی پای خودش میاندازد: «اگر نتوانم چه؟ هيچوقت نمیتوانم، خيلی سخت است، حالا نه، هيچ راهی نيست، و …»
يک بدن رخوتزده نيز چنين است. مانع از پويايی افكار و كوشش هدفمند میشود. بدنتان را بياسائيد؛ اگر تا به حال تجربهی يوگا و حركات كششی را داشتهايد، بیشک احساس سرخوشيِ پس از آن هم نصيبتان شده است. پيامآوران شادی در مغز میتراوند وقتی بدن آسوده میشود.
وقتی داشتم مینوشتم میدانستم گام بعدی يوگاست. میدانستم با رهانيدن ذهنم، بدنم را نيز میرهانم. روی كاغذ كليدواژههايی مثل يوگا و آسودگیِ بدن را نوشته بودم. نوشته بودم: «يوگا مثل كاغذی سفيد است. ذهن، جسم، روح و جهان را در كنار هم قرار میدهد. آنها را در هم میآميزد و يكپارچه میكند.»
نوشته بودم: «مرا بشنو، مرا بنويس، مرا برقص و مرا بِرَهان»
آخرین دیدگاهها