چند دقیقه پیش پشت میزم نشسته بودم، با یک دسته کاغذ آ۴. میخواستم چیزی بنویسم، اما وسط ورق زدنها چشمم خورد به یک برگهی نیمه. سفید نبود. ردهایی رویش بود. نه نوشتههای کامل، فقط فشار خودکار که بهسختی میشد دید. خم شدم، از زاویههای مختلف نگاهش کردم، نور را عوض کردم، هیچچیز مشخص نبود، اما وجود داشت.
همانجا یاد ذهنم افتادم. به این فکر کردم که ذهن ما هم پر از همین ردهاست. تجربههایی که گذشتهاند، اما اثرشان روی ذهن و روان ما جا مانده است. چیزهایی که شاید حتی یادمان نیاید، ولی توی رفتارمان، توی تصمیمهایمان، توی رابطههایمان هنوز دارند حرف میزنند.
همهی آن خاطرات قدیمی، صداها، نگاهها، ترسها، درست مثل رد خودکاری هستند که روی کاغذِ ناخودآگاه حک شدهاند و هنوز دارند نفس میکشند. هنوز وجود دارند.
برای دیدن آنها باید وارد لایههای درونیتر خودمان بشویم. انجا که سکوت هست و صداقت. آنجا که خودشناسی دیگر یک مفهوم قشنگ نیست، بلکه کوششی آگاهانه است برای دیدنِ ردهای ناپیدای درون. راهی به سمت خودِ پنهان، برای دیدن چیزهایی که با چشم دیده نمیشوند، اما در عمق وجودمان حضور دارند.
این همان مسیریست که با متعادلسازی چاکراها قدمبهقدم با آن روبهرو میشویم.
شناخت لایههای درونی، روبهرو شدن با ردهای قدیمی، و باز کردن مسیر انرژیهایی که سالهاست دارند بیصدا زندگیمان را کنترل میکنند.
هرچقدر هم که از دیدنِ خودمان فرار کنیم، ردِ ما باز هم روی صفحهی زندگی پیدایشان میشود.
برای آزاد شدن، باید با ردهایی روبهرو شوی که هرگز ندیدیشان.
۱۴۰۴/۸/۴
فاطمه توازنی
یادداشتهای یک یوگی

آخرین دیدگاهها